دختر فراری که از سرنوشت رومینا گریخت ، آهو: امام رضا (ع) ضامنم شد

به گزارش لیسون، آهو که همین سال جاری از خانه فرار نموده بود، می گوید: شب اول که فرار کردم حتی صدقه انداختم به حرم امام رضا(ع) رفتم و از او خواهش کردم مراقبم باشد.

دختر فراری که از سرنوشت رومینا گریخت ، آهو: امام رضا (ع) ضامنم شد

به گزارش ، با هماهنگی قبلی وارد معاونت دادستانی عمومی و انقلاب مرکز خراسان رضوی می شوم.

فقط می دانم قرار است با دختری تیزهوش روبرو شوم که از خانه فرار نموده و حالا به آغوش خانواده برگشته است، دختری که می توانست به سرنوشت رومینا دچار گردد، اما نشد.

  • دختر فراری در کمد یک خانه مخفی شده بود! / راز تلخ بهاره را هیچکس نمی دانست!

وارد دفتر که می شوم پدر و دختری در مقابل خودم می بینم متفاوت با تمام تصوراتی که در طول جهت در ذهنم شکل گرفته بود، او شبیه دختر فراری ها نیست.

دختری که طرز لباس پوشیدن و صحبت کردنش روایت از رشد در خانواده ای اصیل و با ریشه دارد. و پدری که نه پیر است و نه جوان، نه بی سواد و نه خیلی تحصیلنموده، پدری ساده بی آلایش و متدین!

لحظه ای مردد می شوم، شاید اشتباهی رخ داده! آرام از مسوول دفتر می پرسم این همان دختر فراری است که قرار بود با او مصاحبه کنم؟ با تکان دادن سر و بستن پلک هایش به من اطمینان می دهد اشتباهی رخ نداده است.

حالا مطمئن می شوم آهو هم یکی از 300 و چند دختری است که در یک سال اخیر خانه پدری را به خیال رسیدن به آرزوهایشان ترک نموده اند، این آماری است که در گفت وگویم با دکتر غلامحسین حقدادی، معاون اجتماعی بهزیستی خراسان رضوی به آن رسیدم.

روی جایگاه روبروی این پدر و دختر می نشینم تا گفت وگو را آغاز کنم، هر دو استرس دارند، پدر به شدت اصرار دارد اسم واقعی دخترش در مصاحبه ذکر نگردد و عکس و فیلم نگیریم، پدر است دیگر آن هم پدر ایرانی که نماد غیرت است و محبت.

به او اطمینان می دهم جای نگرانی نیست، به آن دو می گویم هر سوالی را نخواستید پاسخ ندهید، فضای بینمان حالا صمیمی تر شده اطمینان را در نگاه هر دو نفر می بینم، دیگر هیچکدام مان از استرس، با ماسک روی صورتمان کلنجار نمی رویم، لبخند پدر را از چین خوردگی گوشه چشمانش متوجه می شوم و صحبت را آغاز می کنیم.

آهو دختری 17 ساله است که به گفته خودش سال جاری به کلاس یازدهم در رشته انسانی می رود. 19 خرداد از خانه فرار کرد با این تصور که می تواند به تنهایی از خودش مراقبت کند و حتی مراقب دوستش که او نیز قصد فرار داشته، باشد.

صدایش را صاف می نماید و می گوید: می خواستم به مهناز یاری کنم، اگر او تنها فرار می کرد خیلی بیشتر آسیب می دید، من خودم هم می خواستم مستقل بودن را تمرین کنم، چیزی که در خانواده از آن محروم بودم.

دوباره یاد صحبت چند روز قبلم با معاون اجتماعی بهزیستی می افتم، دکتر حقدادی می گفت: حدود 70 درصد دخترانی که از خانه فرار می نمایند سن شان بین 15 تا 20 سال است و بیشتر آن ها هم هدفشان از فرار در واقع ترک مسائلی است که در خانواده آن ها را آزار می دهد که این می تواند سخت گیری زیاد خانواده، کسب استقلال، نداشتن امنیت یا حتی فرار از یک ازدواج اجباری باشد.

آهو ادامه می دهد: دو ماه قبل در تلگرام با او آشنا شده بودم، مهناز همسن من بود، ما هر دو با هم به این تصمیم رسیدیم البته هدفهایمان با هم فرق داشت من دنبال استقلال بودم و مهناز دنبال یک حامی بود؛ پدر مهناز به او بی توجه بود.

او که حالا سر درد دلش باز شده، ادامه می دهد: من حتی یک دوست نداشتم، پدرم رفت و آمدهایم را به شدت محدود نموده بود و این موضوع من را آزار می داد، با هر کس دوست می شدم پدرم می گفت این آدم خوبی نیست! همه همسن و سال های من با هم بیرون می رفتند و معاشرت می کردند، اما من این اجازه را نداشتم، من زندانی پدری بودم که عاشق خانواده اش بود!

نگاهم را از آهو به روی پدر می چرخانم، با خودم فکر می کنم این مرد که ظاهرش خشن نیست، چرا آهو را اینقدر محدود نموده؟ به دنبال واژه های مناسبی برای بیان این سوالات هستم، که حبیب آقا مُهر سکوت را می شکند و می گوید: دوستی های فضای مجازی را قبول ندارم، چون فضای مجازی یک چیز است، اما حقیقت زندگی افراد یک چیز دیگری است که گاهی هیچ ربطی به هم ندارد.

اشتیاقم را که به شنیدن می بیند، ادامه می دهد: در فضای مجازی شخص رویا ها و آرزو های خودش را به نمایش می گذارد، اما واقعیت زندگی افراد متفاوت است، من با دوستان مجازی دخترم مشکل جدی داشتم، در خصوص دوستان واقعی هم معتقد بودم همین که بچه ها در مدرسه با هم هستند کافیست و احتیاجی نیست که بعد مدرسه هم با هم مراوده ای داشته باشند، چون فکر می کردم کنار هم بودن چند دختر نوجوان که در سن حساس بلوغ و هیجانات خاصی هستند، بالاخره آسیب دارد.

با صدایی آرام تر ادامه می دهد: البته قبول دارم سخت گیری من هم افراطی بوده و نباید به این حد می رسید.

حبیب آقا پدر سه فرزند است که عظیمترین شان آهوی گزارش ماست، دختری که حالا سر به زیر و شاید هم شرمسار، کنار پدرش نشسته است و با انگشتانش بازی می نماید.

از حبیب آقا درباره ارتباط مادر و دختر می پرسم، متوجه می شوم او هم مادری سختگیر و یا به تعبیر همسرش ملامتگر است.

می پرسم مرز بین سختگیری و پدری کردن چیست؟ پاسخ می دهد: افراد به خصوص در نوجوانی و جوانی به شدت از هم سن و سال هایشان تاثیر می گیرند پس به جای کنترل بچه ها باید دوستان آن ها را کنترل کرد. اگر پدر و مادر تشخیص دادند دوستی مناسب نیست و ارتباطش را با فرزندشان قطع کردند باید برایش زمینه دوستی سالمی را فراهم نمایند.

با اینکه این جواب سوالم نیست، اما چیزی نمی گویم تا حرفش را ادامه دهد، شاید این سوال برای حبیب آقا، زیادی سخت است.

آهی از سر افسوس می کشد و ادامه می دهد: من ارتباط آهو را با دو نفر از دوستان صمیمی اش قطع کردم، اما او تنهایی و خلائی که برایش ایجاد شد را با یک دوست مجازی نااهل پرکرد که در نهایت باعث فرارش از خانه شد.

حبیب آقا که دلیل واضحی برای مخالفتش با دو دوست قدیمی آهو ندارد، می گوید: نمی دانم شاید به نظرم زیادی شاد و سرزنده بودند، این را پیش خودم به سبک سری و بی حیایی تعبیر می کردم و همین باعث شد ارتباط دخترم را با آن ها قطع کنم.

در تمام این مدت آهو به زمین زل زده، گاهی با انگشتان دستش بازی می نماید، شاید تعداد دوستان نداشته اش را می شمارد، شاید فرصت هایی که خانواده از او گرفت، شاید هم...

کرونا هم در مسائلی که برای ما بوجود آمد خیلی موثر بود، مدارس تعطیل شدند و از طرفی رفت و آمد آهو با بیرون از خانه بطور کلی قطع شد و بیشتر وقتش در فضای مجازی گذشت، دختر من در این مدت در گروه های مجازی وارد شد که پسر ها هم بودند، من وقتی این چیز ها را چک می کردم ناراحت می شدم و جر و بحثمان بالا می گرفت.

او می گوید: در خانه ما رمز معنا ندارد و در واقع اتاق شیشه ایست، من هر وقت می خواستم گوشی دخترم را آنالیز می کردم، آهو این اواخر از رفتارم ناراحت می شد به همین خاطر یک ماه او را آزاد گذاشتم و در همین یک ماه بود که با مهناز دوست شد و شد آنچه نباید می شد.

بعد از یک دعوا به او گفتم یک ماه گوشی ات را چک نمی کنم و به اختیار خودت باشد، در همین یک ماه آن دوستی مسموم شکل گرفت و آهو تصمیم به ترک خانه گرفت، تصمیمی که بر خلاف تصور من عملی شد و او رفت. گفت می خواهم زندگی مستقلی داشته باشم، اما من و مادرش باور نکردیم.

.. احتیاج به ارتباط در فضای مجازی، امروزه امری غیر قابل گریز است و نمی توان فردی را کاملا از آن محروم کرد، خانواده، آموزش و پرورش و رسانه های جمعی باید به افراد در سنین مختلف آموزش استفاده درست و سالم از فضای مجازی را آموزش دهند و البته مراقبت خانواده ها از ارتباطات مجازی فرزندانشان امری لازم است که بسته به روحیه، رفتار و موقعیت افراد این کنترل ها سطوح مختلفی دارد، نمی توان تعریف واحدی از میزان استاندارد این کنترل برای همه افراد ارائه داد و گفت مرز سخت گیری کجاست... این هم بخشی از صحبت های معاون اجتماعی بهزیستی است که روز قبل در پاسخ به سوالاتم درباره روش های کاهش آسیب های فضای مجازی گفته بود.

آهو را نگاه می کنم، از چهره ای که از طریق ماسک پوشیده شده، فقط دو چشم سیاه و درشت سهم نگاه من است، چشمانی که هنوز روایتگر معصومیت بچگانه اوست، معصومیتی که از دست نرفته...

وقتی از او می خواهم برایم شرح فرارش را بگوید، کمی روی جایگاه جابجا می گردد و با دستان ظریف و کوچکش مقنعه اش را مرتب می نماید و می گوید: شنبه صبح بدون اطلاع خانواده از خانه خارج شدم و یک سیم کارت از مهناز گرفتم که آن را در گوشی ساده ای که داشتم بگذارم و از آن طریق با مهناز در ارتباط باشم و با هم فرار کنیم؛ چون بعد از آن یک ماه وقتی گفتم می خواهم خانه را ترک کنم و زندگی مستقلی داشته باشم پدرم عصبانی شد و گوشی هوشمند را از من گرفت. روز شنبه که خط جدید را گرفتم قرار شد دوشنبه همان هفته با هم برویم.

حالا در پرده خیال من دختری سرگردان و کلافه از سختگیری های خانواده نقش می بندد که با اغوای دوست نما های مجازی روی تمام وابستگی هایش به خانه و خانواده پا می گذارد.

دختری که هنوز بین کودکی و نوجوانی دست و پا می زند، حالا کمی مضطرب است، ساعت را نگاه می نماید، لوازم شخصی اش را در ساک کوچکش می گذارد، قبل از بیرون رفتن از اتاق رمان عاشقانه ای را که 6 بار خوانده برمی دارد، زیپ ساک را با انگشتانی لرزان می کشد.

آهو یی را می بینم که ساعت 11 و نیم شب در حالی که پدرش شیفت شب است و بقیه اعضای خانواده خواب هستند از خانه بیرون می زند، در سیاهی نوزدهمین شب خرداد خانه پدری را ترک می نماید و به سمت سرنوشتی نامعلوم در سیاهی کوچه محو می گردد.

زانوانش از این تصمیم می لرزد و شاید دلش هم، تا یکی از میدان های نزدیک خانه می رود و با گوشی یکی از کسبه محل با بهزاد، همان پسر جوانی که برای اولین بار به او و دوستش پیشنهاد فرار داده بود و با دادن وعده های دروغی و اغواگری این دو دختر را به فرار ترغیب نموده بود، تماس می گیرد.

آهو می گوید: وقتی از خانه بیرون آمدم همان لحظه پشیمان شدم، خواستم زنگ بزنم و برگردم داخل، اما از واکنش مادرم ترسیدم؛ پسری که قول داده بود به من و دوستم مهناز که با تشویق او از خانه متواری شده بودیم جا و مکان دهد، آن شب بعد از نیم ساعت معطلی، من را سوار کرد و بعد با یک جر و بحث وسط خیابان پیاده ام کرد و گفت جا ندارم! آن شب به حرم پناه بردم و از امام رضا (ع) خواستم در راهی که پا گذاشته ام یاریم کند و آبرویم را بخرد، خواستم ضامنم گردد؛ امام رضا (ع) را شاهد گرفتم که من فقط برای استقلال و تجربه یک زندگی جدید از خانه پدری بیرون آمده ام، خواستم حواسش به من باشد تا دختر فراری به آن معنایی که مردم می گویند، نشوم.

آهو تعریف می نماید که آن شب در حرم مشکلش را با یک نفر از زائران که زنی از خطه شمال کشور بوده در میان گذاشته و او هم با این شرط که صبح او را پیش مادرش ببرد و تحویل خانواده دهد، به سوییت محل اقامتش برده است.

او ادامه می دهد: صبح هر چه آن زن اصرار کرد راضی نشدم من را به خانه مان ببرد، چون مهناز هم قرار بود بیاید و باهم زندگی تازه ای را آغاز کنیم.

آهو روز بعد فهمید که آن شب، زنی که گرداننده باند فساد و اغفال دختران بوده با هماهنگی آن پسر، او را از دور دیده، اما ظاهرا گفته این دختر برایمان دردسر می گردد و فعلا باید چند روزی دست نگه داریم.

خودش می گوید: یعنی در اصل قرار بوده من را همان شب تحویل آن زن بدکاره دهند، اما لطف خدا شامل حالم شد و این اتفاق نیفتاد، روز بعد مهناز هم از خانه فرار کرد و دوباره به همان پسر تماس گرفت، او طلا هایی که ما با خودمان آورده بودیم تا سرمایه زندگی جدیدمان باشد، را به بهای بسیار ناچیزی از چنگمان درآورد.

آهو قصه آن سه روز و چهار شب را برایم با تمام جزییات تعریف می نماید، از کتک خوردنش از آن پسر غریبه، تا دربدریش در آلونک های حاشیه شهر، تا شب را به صبح رساندن در میان دود شیشه در کنار مصرف نمایندگان مواد مخدر، تا ترسی که هر لحظه به جانش چنگ می زد تا دلتنگیش برای زندگی در خانه امن پدری، از اشکهایش برای دلتنگی خواهر پنج ساله اش تا آن شبی را که در بیابان صبح کرد، همه را مو به مو می گوید. گاهی مکثی به اندازه فروخوردن یک بغض می نماید و دوباره آغاز می نماید.

او می گوید: بهزاد طلاهای مان را که حدود پنج میلیون ارزش داشت به قیمت 600 هزار تومان به یکی از دوستانش فروخت، من و مهناز هم به یکی از پاساژ های مشهد رفتیم و 500 هزار تومان آن را برای خودمان لباس خریدیم، چون چیز زیادی از خانه برنداشته بودیم. بعد او ما را به خانه پدرش برد و تمام لوازم ما حتی شناسنامه و لباس هایمان را گرفت و داخل کمدی گذاشت و در آن را قفل کرد. آن شب را در آنجا خوابیدیم، اما صبح وقتی خانواده اش متوجه شدند مجبور شدیم آنجا را ترک کنیم و در به در خانه دوستان او که افراد معتاد و نادرستی بودند شویم.

تمام این لحظات زیرچشمی حالات پدر را زیر نظر دارم، کوهی را می بینم که هر لحظه خرد می گردد، کوهی که از درون فرو می ریزد، پدری که گاهی یواشکی نم کنار چشمانش را با سر انگشتانش پاک می نماید، آهو بچه تر از این است که متوجه باشد شنیدن این واگویه های دردناک برای یک پدر چقدر سخت و جانگداز است.

دختر که همچنان گرم صحبت است، برایم شرح می دهد: روز سوم دوباره مجبور شدیم به خانه پدر بهزاد برگردیم، چون جایی نداشتیم، اما شرایط خیلی سخت بود، بهزاد به بهانه های مختلف من را کتک میزد به همین خاطر شب با برادرش فرار کردم تا صبح من را به جای امنی ببرد، هر چه اصرار کردم دوستم مهناز راضی نشد با من بیاید و در خانه پدری آن پسر ماند. آن شب را تا صبح در بیابانی که نزدیک خانه شان بود، گذراندیم. صبح تازه هوا روشن شده بود حدود ساعت 5 صبح بود که راه افتادیم تا به آن محل مثلا امن برویم، گشت نیروی انتظامی به ما مشکوک شد، چون آن پسر الکل مصرف نموده بود حال طبیعی نداشت من هم قبل از فرار از خانه آنها، چندین ساعت دود مواد مخدر استشمام نموده بودم و گیج بودم.

او از لحظه مواجهه با پلیس اینطور می گوید: وقتی گشت نیروی انتظامی ما را گرفت از من پرسید آدرس خانه تان کجاست، قبل از اینکه من جواب دهم آن پسر آدرس خانه خودشان را داد و به دروغ آنجا را خانه ما معرفی کرد، من کمی گیج بودم ماموران کلانتری من را جلوی آن خانه پیاده کردند و خواستند بروند که مادر آن پسر بیرون آمد و با الفاظ خیلی رکیک من را متهم به فراری دادن پسر نوجوانش کرد، در حالی که من خودم به تحریک و تشویق پسر عظیمتر آن زن آواره کوچه و خیابان شده بودم، آن برخورد برایم خیلی گران آمد و به ماموران التماس کردم من را با خود به کلانتری ببرند بالاخره راضی شدند و من را با خود بردند، در آن لحظه فکر کردم پناه بردن به قانون هر تاوانی داشته باشد از این دربدری و تحقیری که گرفتارش شده ام بهتر است.

پدر آهو که شب فرار در شیفت کاری بوده از صبح آن روز برایم این گونه روایت می نماید: به خاطر مشاجره ای که روز قبل با دخترم داشتم هدیه ای که یکی از همکارانم برایم به عنوان تبرک از حرم امام رضا (ع) آورده بود را برایش آوردم تا ناراحتی روز قبل را از دلش دربیاورم، در اتاقش را که باز کردم صدایش کردم، اما جواب نداد. پتو را که پس زدم دیدم آهو نیست او دو بالشت را زیر پتو گذاشته بود! حس آن لحظه اصلا قابل وصف نیست اتاق دور سرم می چرخید، نمی دانم چقدر زمان برد تا به حال طبیعی برگشتم اولین کاری که کردم با 110 تماس گرفتم آن ها مرا هدایت کردند و با معاونت اجتماعی ناجا، پلیس امنیت اخلاقی ارتباط گرفتم.

حبیب آقا ادامه می دهد: با هدایت پلیس امنیت اخلاقی به معاونت دادستانی عمومی و انقلاب مرکز خراسان رضوی آمدم و گزارش رفتن دخترم را دادم و نامه ای برای پلیس امنیت اخلاقی را گرفتم. وقتی به خانه برگشتم یادم آمد گوشی آهو دست من است با دسترسی به اطلاعات آخرین تماس ها و چک کردن ارتباطات او در گروه های تلگرامی و چت های خصوصی او متوجه شدم دخترم توسط یک باند فساد اغفال شده و تصمیم به فرار گرفته است؛ آن لحظه برایم خیلی دردناک بود یعنی عمق فاجعه را برایم بیشتر کرد بلافاصله با همان حالی که واقعا مساعد نبود به پلیس فتا رفتم این اطلاعات را در اختیار پلیس گذاشتم تا آنالیز های بیشتری انجام دهند و زودتر به سرنخ برسند.

لحظه ای سکوت می نماید و دوباره ادامه می دهد: فرار آهو از خانه در همان مدت کوتاه کل خانواده را دچار مشکل کرد. مادرش برای اینکه همسایه ها صدای گریه و شیونش را نشنوند چادرش را بین دندان هایش می فشرد و گریه می کرد، دختر پنج ساله ام روز دوم از غصه و دلتنگی برای خواهرش در بیمارستان بستری شد و پسرم دچار افسردگی شد، اما در همان حال سعی می کرد من و مادرش را دلداری دهد. هر لحظه منتظر بودم جنازه دخترم را از گوشه یک بیابان یا کنار یک خرابه پیدا نمایند و تحویلم دهند، هیچ چیز بهتر ازین به ذهنم نمی رسید، خودم شب ها بیابان ها و خرابه های اطراف شهر را می گشتم شاید نشانی از آهویم پیدا کنم.

حبیب آقا از عشق زیادش نسبت به آهو می گوید و اعتراف می نماید کارش اشتباه بوده که بخاطر این علاقه وافر دخترش را در غل و زنجیر نموده و آنقدر عرصه را برایش تنگ نموده که ندانسته و ناخواسته در دام یک باند خلافکار بیفتد.

پدر می گوید: وقتی این رخ داد اول خجالت می کشیدم به دیگران بگویم، اما بعد تنها چیزی که برایم مهم بود پیدا کردن آهو بود، بنابراین به همه دوستان و آشنا ها سپردم تا یاریم نمایند. صبح روز سوم بود که از کلانتری با من تماس گرفتند و خبر پیدا شدن دخترم را دادند، در آن لحظه با اینکه از پیدا شدنش مسرور بودم، اما استرس همه وجودم را گرفته بود، نمی دانستم الان قرار است او را در چه وضعیتی ببینم، اصلا از شنیدن آنچه بر سرش آمده وحشت داشتم؛ حسی که با هیچ کلمه ای توصیف نمی گردد، از مواجهه با آهو ترس داشتم، نمی دانستم آن لحظه چه برخوردی خواهم داشت؛ بنابراین از برادرم خواهش کردم همراه من به کلانتری بیاید و با آهو صحبت کند و به او اطمینان بدهد که به عنوان یک پدر مثل همواره حمایتش می کنم به خانه برگردد و به بهزیستی نرود، شاید باورتان نگردد هر روز بعد فرار آهو برای ما 10 سال گذشت.

حبیب آقا جوری با صدای بغض آلود این جملات را می گوید که تمام مفهوم پدر و غیرت پدرانه را به یکباره در ذهنم پمپاژ می نماید، احساس می کنم حتی اگر کسی زبان فارسی نداند و این جملات را بشنود تنها مفهومی که در ذهنش شکل می گیرد پدر باشد و بس.

پدر وقتی با برادرش وارد کلانتری شده خودش به ماموران اعلام نموده به لحاظ روحی حال مساعدی ندارد و احتیاج دارد با یک مشاور صحبت کند تا کمی بر هیجانات درونی خود غلبه کند.

عمو در این فاصله با آهو صحبت می نماید تا او مجاب گردد هنوز هم خانه برایش امن ترین جای دنیاست.

آهو آن لحظات را اینطور روایت می نماید: وقتی با عمو و مشاور کلانتری صحبت کردم در نهایت تصمیم گرفتم به خانه پدرعظیمم بروم و تا مساعد شدن شرایط روحیم در آنجا باشم، نخواستم اول به خانه بروم، چون سختگیری های زیاد والدینم را باعث و بانی این تصمیم غلط می دانستم، من بابت این اشتباه، روز ها و شب های سختی را گذرانده بودم و با تمام وجودم درد این اشتباه را حس می کردم به همین خاطر آمادگی حضور در خانه را نداشتم. چند روزی در خانه پدر عظیم وعمویم سرکردم. آن ها طوری رفتار می کردند که انگار اتفاقی نیفتاده کم کم آرامشم را به دست آوردم، یک نگرانی عظیم، اما از طرف عمه و مادرعظیمم وجود داشت که پس از مراجعه ای که به همراهشان به پزشک داشتم خیالشان راحت شد و مطمئن شدند در این مدت، آسیبی که دامنم را آلوده کند، ندیده ام.

سرش را به زیر می اندازد، انگار از پدرش خجالت می کشد، با صدایی آرام و حیایی که ویژگی دختر ایرانی است، می گوید: من هنوز دخترم.

آهو حالا یک ماهی می گردد به خانه برگشته است، او دوباره حس شیرین بودن در خانواده را با تمام وجود می چشد، آرامش خانه پدری که حالا قدر خشت خشتش را می داند...

حبیب آقا در ادامه از پیگیری هایش از پلیس فتا و امنیت اخلاقی برای پیدا کردن اعضای باند فسادی که دخترش را برای فرار از خانه تشویق نموده اند، می گوید و خدا را شکر می نماید که دخترش حالا کنارش نشسته است.

آهو برای خودش در ارتکاب این اشتباه سهم 80 درصدی قائل است و 20 درصد خانواده را مقصر می داند.

او می گوید: انتظار این برخورد حمایتگرانه را از خانواده ام نداشتم، واقعا فکر می کردم من را برای همواره از خودشان می رانند، اما این طور نبود.

آهو با همان حالت معصومانه برایم تعریف می نماید: شب اول که فرار کردم حتی صدقه انداختم به حرم امام رضا (ع) رفتم و از او خواهش کردم مراقبم باشد یقین دارم همین باعث شد که تا لب پرتگاه رفتم و برگشتم و آسیبی ندیدم، درحالی که ممکن بود بلا های خیلی بد و غیر قابل جبرانی بر سرم بیاید، اما امام رضا (ع) ضامنم شد.

طبق گفته آهو، دوستش مهناز هم با سرنخ هایی که او به پلیس داده نجات پیدا نموده است و حالا در بهزیستی نگهداری می گردد.

آهو تجربه تلخش را این گونه روایت می نماید: این تجربه را به قیمت گزافی به دست آوردم و دلم نمی خواهد اتفاقاتی که بر اثر یک تصمیم اشتباه برایم رخ داد و سختی هایی که در همان چند روز دیدم برای هیچ دختر دیگری پیش بیاید.

او می گوید: از قول من به دختر ها بگویید حتما در خانواده یک دوست صمیمی داشته باشند که بتوانند با اطمینان همه مسائلشان را با او در میان بگذارند، من اگر مشکلم را با کسی در میان می گذاشتم کارم به فرار نمی کشید. تحمل کردن سختی هایی که در خانه هست خیلی خیلی راحتتر از مسائل و آسیب های بیرون از خانه است.

پدر می گوید: زمانی که برای مشکل دخترم به دادگستری مراجعه کردم و گفتم دخترم پیدا شده، من را به مرکز مشاوره بهزیستی معرفی کردند، وقتی دخترم را به آنجا بردم متوجه شدم آهوی من مبتلا به بیماری شیدایی است. از آن به بعد دخترم تحت نظر روانپزشک نهاده شد و تعیین شد یکی از دلایل مهم فرارش از خانه همین بیماری بوده که ما سال ها از آن بی خبر بوده ایم.

حبیب آقا ادامه می دهد: ما در واقع رفتار های آهو را به پای هیجانات دوره نوجوانی او می نوشتیم، اما خبر نداشتیم که این بچه به خاطر ابتلا به این بیماری دچار چه آسیب هایی می گردد.

مددکار معاونت دادستانی عمومی و انقلاب مرکز خراسان رضوی هم در این لحظه به ما می پیوندد و شرح می دهد: برخی نوجوانان دچار یک سری اختلالات روانی می شوند که خانواده ها بی خبرند و فرزندشان را سرکوب می نمایند و بار ها و بار ها من در کار خودم شاهد بوده ام همین اختلالات باعث فرار از خانه، درگیری با خانواده و تن دادن به ارتباط با جنس مخالف می گردد.

او می گوید: الان که بیماری آهو تشخیص داده شده باید یک مدت تحت نظر پزشک دارو مصرف کند تا بهبودی حاصل گردد، او یک دختر تیزهوش و پرانرژی است، اما دچار یک اختلال روانی بوده است و خانواده هم بی خبر بوده اند.

طبق گفته مددکار، هوش و روان دو مقوله جدا از هم هستند و اینکه یک نفر از هوش بالایی برخوردار باشد به این معنی نیست که دچار مشکل یا اختلال روحی نمی گردد.

صحبتهایمان به انتها رسیده، از پدر و دختر خداحافظی می کنم، چند قدم نرفته دوباره برمی گردم سر تا پای آهو را انداز برانداز می کنم، چقدر مسرورم که او زنده است، که نفس می کشد که قربانی تعصبات کور نشد، که امام رضا (ع) ضامنش شد، مسرورم او پدری دارد که مثل کوه پای اشتباه دخترش ایستاده و خطای خودش را هم پذیرفته، حبیب آقا حالا سعی در جبران دارد، آهو هم.

منبع: فارس

منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
انتشار: 25 شهریور 1399 بروزرسانی: 6 مهر 1399 گردآورنده: lison.ir شناسه مطلب: 1103

به "دختر فراری که از سرنوشت رومینا گریخت ، آهو: امام رضا (ع) ضامنم شد" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "دختر فراری که از سرنوشت رومینا گریخت ، آهو: امام رضا (ع) ضامنم شد"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید